درباره وبلاگ

عشق یعنی اشک توبه در قنوت خواندنش با نام غفار الذنوب عشق یعنی چشمها هم در رکوع شرمگین از نام ستار العیوب عشق یعنی سر سجود و دل سجود ذکر یا رب یا رب از عمق وجود . . . ----------------------------------- یارب ز تو دل به هرکه بستم توبه بی یاد تو هرکجا نشستم توبه صدبار شکستم و ببستم توبه زین توبه که صدبار شکستم توبه ----------------------------------- به شهرعاشقانه ی ماخوش اومدین ماسعی می کنیم بهترین مطالب رو ازخدا.ازآرامش.ازعاشقی براتون بزاریم ممنون ازخوبیتون
آخرین مطالب
نويسندگان
شهرعاشقی
هرچی دل تنگت بخواد
دو شنبه 20 تير 1390برچسب:داستان پينوكيو, :: 10:58 بعد از ظهر ::  نويسنده : عاشق       

1

 

روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي ساخت و اسم او  را  پينوكيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي كرد كه اي كاش اين عروسك يك پسر بچه واقعي بود . در همان شب يك پري مهربان به كارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد .

 

او با چوب  دستي طلائي خود به آن عروسك چوبي زد و دستور داد تا آن عروسك جان بگيرد و در يك چشم به هم زدن پينوكيو جان گرفت . پري مهربان به پينوكيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداكاري باشي ، روزي تو يك پسر واقعي خواهي شد . سپس پري رو به جيرجيرك روي تاقچه كه اسمش جيميني بود كرد و گفت از اين به بعد تو بايد مواظب رفتار پينوكيو باشي و به او خيلي چيزها ياد بدهي

 

اين در خواست خيلي بزرگي از جيميني بود او مي بايست مثل وجدان پينوكيو عمل مي كرد و به او ياد مي داد چه جيز خوب است و چه چيز بد . صبح روز بعد وقتي ژپتو پير عروسك خود را جان دار يافت بسيار خوشحال شده و او را راهي مدرسه كرد و به جيميني گفت : تا راه را به او نشان دهد و مواظب او باشد اما پينوكيو بجاي رفتن به مدرسه به چادر خيمه شب بازي رفت .

 

 


ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 101 صفحه بعد